سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاران خدا

خدای خوبم هر روزم را به تو می سپارم و نا امیدی دیروزم را دور کن به من کمک کن تا آن چه را که سبب درد و رنجم شده است و آن چه که محدود و محصورم می کند ببخشم به من کمک کن تا دوباره شروع کنم به زندگیم برکت ببخش و ذهنم را روشن کن. خدای خوبم به هر کس و هر موقعیتی که با آن روبرو می شوم برکت ببخش از من انسانی بساز که خودت می خواهی لطفا به درون قلبم نفوذ کن وهمه خشم ترس و درد درونم را دور کن روحم را جانی تازه ببخش و ذهنم را آزاد کن .

خدای خوبم اشتباهاتم را اصلاح کن غم و اندوهم را دور کن . پروردگارا را ه را نشا نم ده تا بتوانم راه زندگیم را بگشاییم. به من بینشی ده تا تغییرات را در زندگیم ایجاد کنم . ترا سپاس که همه اندامهایم در نهایت سلامت را کار خود سرگرمند سپاس که تندرست و نیرومندم رحمت تو سرشار است به خاطر همه الطافت تو سپاسگزارم.آمین

 

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زنده گی نکرده است تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد وبیراه گفت ،خدا سکوت کرد. جیغ کشید و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته ها و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت:عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زنده گی کن. لا به لای هق هقش گفت:اما با یک روز ؟ با یک روز چه کار می توان کرد ؟ خدا گفت:آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید. و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زنده گی کن. او مات و مبهوت به زنده گی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، می ترسید زنده گی از لای انگشتانش بریزد! قدری ایستاد بعد با خودش گفت:وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد؟ بگذار این مشت زنده گی را مصرف کنم آن وقت شروع به دویدن کرد، زنده گی را به سر و رویش پاشید، زنده گی را نوشید و زنده گی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می تواند... او درآن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد اما، اما درهمان یک روز دست بر پوست درخت کشید ، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد او در همان یک روز آشتی کرد و خندید سبک شد لذت برد و سرشار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زنده گی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود...

 

 




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 87/11/6 توسط هادی شکاری

گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ایام شباب

دید کش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل بر گیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ی نا چار کند
دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره ی کار
گشت برباد سبک سیر سوار

گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه ا ز وحشت پر ولوله گشت

وان شبان ، بیم زده ، دل نگران
شد پی بره ی نوزاد دوان

کبک ، در دامن خار ی آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو استاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید

لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت

چاره ی مرگ ، نه کاریست حقیر
زنده را فارغ و آزاد گذاشت

صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود

آشیان داشت بر آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت

سنگ ها ا زکف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده

سا له ها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار

بر سر شاخ و را دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب

گفت که : ‹‹ ای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلی دارم اگر بگشایی
بکنم آن چه تو می فرمایی ››

گفت : ‹‹ ما بنده ی در گاه توییم
تا که هستیم هوا خواه تو ییم

بنده آماده بود ، فرمان چیست ؟
جان به راه تو سپارم ، جان چیست ؟

دل ، چو در خدمت توشاد کنم
ننگم آید که ز جان یاد کنم ››

این همه گفت ولی با دل خویش
گفت و گویی دگر آورد به پیش

کاین ستمکار قوی پنجه ، کنون
از نیاز است چنین زار و زبون

لیک نا گه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را باید از دست نداد

در دل خویش چو این رای گزید
پر زد و دور ترک جای گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب
که :‹‹ مرا عمر ، حبابی است بر آب

راست است این که مرا تیز پر است
لیک پرواز زمان تیز تر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت

گر چه از عمر ،‌دل سیری نیست
مرگ می آید و تدبیری نیست

من و این شه پر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافته ای عمر دراز ؟

پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت

لیک هنگام دم باز پسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین

از سر حسرت بامن فرمود
کاین همان زاغ پلید است که بود

عمر من نیز به یغما رفته است
یک گل از صد گل تو نشکفته است

چیست سرمایه ی این عمر دراز ؟
رازی این جاست،تو بگشا این راز››

زاغ گفت : ‹‹ ار تو در این تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری

عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دگری را چه گنه ؟ کاین ز شماست

ز آسمان هیچ نیایید فرود
آخر ا زاین همه پرواز چه سود ؟

پدر من که پس ا زسیصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت که برچرخ اثیر
بادها راست فراوان تاثیر

بادها کز زبر خاک و زند
تن و جان را نر سانند گزند

هر چه ا ز خاک ، شوی بالاتر
باد را بیش گزند ست و ضرر

تا بدانجا که بر اوج افلاک
آیت مرگ بود ، پیک هلاک

ما از آن ، سال بسی یافته ایم
کز بلندی ،‌رخ برتافته ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش ار گشته نصیب

دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خوران بسیار است

گند و مردار بهین درمان ست
چاره ی رنج تو زان آسان ست

خیز و زین بیش ،‌ره چرخ مپوی
طعمه ی خویش بر افلاک مجوی

ناودان ، جایگهی سخت نکوست
به از آن کنج حیاط و لب جوست

من که صد نکته ی نیکو دانم
راه هر بر زن و هر کو دانم

خانه ، اندر پس باغی دارم
وندر آن گوشه سراغی دارم

خوان گسترده الوانی هست
خوردنی های فراوانی هست ››

****

آن چه ز آن زاغ چنین داد سراغ
گندزاری بود اندر پس باغ

بوی بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور
معدن  پشه ، مقام زنبور 

نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن

آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفره ی خود کرد نگاه

گفت : ‹‹ خوانی که چنین الوان ست
لایق محضر این مهمان ست

می کنم شکر که درویش نیم
خجل از ما حضر خویش نیم ››

گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از او مهمان پند

****

عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر

ابر رادیده به زیر پر خویش
حیوان راهمه فرمانبر خویش

بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر

سینه ی کبک و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمه ی او

اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند

بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود

دلش از نفرت و بیزاری ، ریش
گیج شد ، بست دمی دیده ی خویش

یادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر

فر و آزادی و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست

دیده بگشود به هر سو نگریست
دید گردش اثری زین ها نیست

آن چه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود

بال بر هم زد و برجست از جا
گفت : که ‹‹ ای یار ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد ››

****

شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک ، همسر شد

لحظه‎ یی چند بر این لوح کبود
نقطه ‎یی بود و سپس هیچ نبود




نوشته شده در تاریخ شنبه 87/11/5 توسط هادی شکاری
آن کس که بداند و بداند که بداند

اسب کهر از پهنه ی گیتی برهاند

آن کس که بداند و نداند که بداند

بیدارش کن از خواب که بسی خفته نماند

آن کس که نداند و بداند که نداند

آخر خرک لنگ به منزل برساند

آن کس که نداند و نداند که نداند

در جهل مرکب ابدالدهر  بماند!!!!!!!

 

 

خوش تر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست

ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست!!!

 

قدر پنچ چیز را قبل از پنج چیز بدان:

?- جوانیت قبل از پیری

?- سلامتت قبل از بیماری

?-بی نیازیت را قبل از نیازمندی

?-آسایشت را قبل از گرفتاری

و زندگیت را قبل از مرگ!!!

 

 




نوشته شده در تاریخ شنبه 87/11/5 توسط هادی شکاری

 

افی الله شک

 

معنای  آیه افی الله شک فاطرالسموات والارض این نیست که نباید در خدا شک کرد بلکه معنایش این است که خداوند آن مفهومی است که هیچ شکی نمی توان دراوکردو هروقت به یک معنایی دست یافتید که دیدید نمی  توانیددر آن شک کنید، آن   خداوندست

وحدت وجود

 

خداوندشبیه هیچ کس نیست چون وجود محض است ،وجود نمی تواند دوتاباشدولی ماهیت می تواند هزارتا چیز باشدچون عامل دویی ماهیت است نه وجود اگردوتاچیزداریم به خاطراینست که دوتاماهیت داریم اما وجودچون ماهیت ندارد نمی توانددوتاشود  

 

 

شعر

 

شعر همه اش رمزاست وعلت اینکه بصورت رمز بیان شده است برای این است که اصلااین حقایق گفتنی نبوده واین ساده ترین صورتی بوده که امکان داشته این حقایق رابیان کنند    

 

چمن

 

جمن ونزهتگاه اهل معرفت آنجایی است که سخن خداهست

گوشه چمن جایی است که انسان  ازغوغای خلق وآشوب دنیافراغت داشته باشد ،این چمن می تواندخانه شما باشددوستان را دعوت کنید خانه تان وصحن خانه تان را بکنید صحن چمن وازمیخانه حافظ و مولانا واین بزرگان قرض کنیدوبرای دوستانی که اهل این معانی هستندشعربخوانید

 

 

گول خوردن

 

آدم فقط وقتی گول می خورد که صاف نیست وگرنه نمی شودکه انسان فرق دروغ باراست رانفهمدچون دروغ خیلی طعم وبوو مزه اش باراست فرق می کند

بوی کبروبوی حرص و بوی آز             درسخن گفتن بیاید چون پیاز

آنچان که اگر شامه ظاهری ماسالم باشد بوی پیازرامی توانیم تشخیص دهیم

اگرشامه باطنی ما هم سالم باشدمی توانیم تشخیص دهیم و می توانیم اطلاعات رابگیریم

 

احوال پرسی

 

احوال پرسی های ما بصورت تعارف درآمده وسریع تمام می شودولی وقتی می گوییم حال توچطوره؟ یعنی واقعادلم می خواهدبدانم ومی خواهم بیایم درزندگی تووبدانم چه نیازی داری؟ما اگرواقعاحال هم رابپرسیم خیلی ازمشکلات حل می شود

 

دل

 

اگرروح ماوسعت بیشتری پیداکند تمام آنچه که دردل تمام آدمها است را می توانیم بگیریم ماگیرنده مان ضعیف است وگرنه قیافه آدمهاراکه نگاه کنید می فهمید که دردل او چیست اینکه می گویندازدل به دل روزنه ای هست یعنی شبکه اتصالی هست ولی مابه دلیل اشتغال دائم به خودمان ونفسانیات خودمان نمی توانیم ازدل هم باخبرشویم ما اگرصاف بشویم ازاحوال هم بی اطلاع هم باخبرمی شویم

 

 

اینترنت

 

امروزه تمام سلولهای عالم پرازعلم ودانش وآگاهی شده است وفقط شمابایددستوربدهیدواطلاعات رابگیرید،ازطریق شبکه اینترنت تمام کتابهای عالم دراختیارشماخواهدبوداکراتصال ما محدودباشد فقط هارددیسک خودمان خواهدبودوچندتا سی دی ای که داریم ولی اگرمتصل شدیم به شبکه اینترنت تمام اطلاعات دراختیارماخواهدبودولی یک شبکه اینترنت بزرگتری هست که هنوزبه آن دسترسی پیدانکرده اندوآن شبکه اینترنتی است که انبیاواولیا وشعرای آسمانی به آن شبکه متصل می شوند،آنچنان که شعرای آسمانی می گویندکه ما شعرنمی گوییم بلکه الهه شعررا صدامی کنیم واو می آیدوشعروداستان راتعریف می کندچون اوازعالم بالا به آن شبکه دسترسی دارد  

 

دروغ

 

دروغ خودش جهنم است اگرشماعمیق شویدمتوجه می شویدکه همین الان دروغ آتش است به محض اینکه آدم دروغ می گویدنظام فکری اش به هم می خوردوتمرکزحواسش راازدست می دهدوکم حافظه می شودوهزارعیب روانی پیدامی کندآدم های دروغگوازسلامت فکربرخوردارنیستندتمرکزحواس که عامل خلاقیت است درآنهاازبین می رودچون آدم دروغگواضطراب داردچون می داندکه دروغ خوب نیست ودلش هم نمی خواهدکه فاش بشودوهردروغ آدم رابه دروغ دیگری می کشاندویک دوتادروغ انسان که فاش شدهویت او زیرسوال می رودهیچ چیز بدترازاین نیست که وقتی انسان حرفی می زندمردم نگاه کنندکه این آقاراست می گویدیادروغ ،هیچ چیز بهترازاین نیست که وقتی آدم حرفی زدهمه بگوینداین آقاوقتی حرفی زدراست است؛ بنابراین شخصیت اجتماعی انسان وحضورآدم درجامعه به هم می خوردواین ادامه پیدا می کندتاقیامت وبه شکلهای دیگری ظهورپیدامی کندواینطورنیست که شمارابه خاطردروغ مجازات کنندبلکه خوداین دروغ مجازات شماست




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 87/11/3 توسط هادی شکاری


اگر روزی دشمن پیدا کردی بدان در رسیدن به هدف موفق بودی
اگر روزی تهدیدت کردند بدان در برابرت ناتوانند
اگر روزی خیانت دیدی بدان قیمتت بالاست

اگر روزی ترکت کردند بدان با تو بودن لیاقت میخواد .....
شهریاران بود و خاک مهربانان این دیار _______________
مهربانی کی سر آمد شهریارانرا چه شد
___
 
همانا ارزشمند ترین بی نیازی عقل است، 2- و بزرگ ترین فقر بی خردی است، 3- و ترسناک ترین تنهایی خود پسندی است، 4- و گرامی ترین ارزش خانوادگی، اخلاق نیکوست.(امام علی(ع))
 
موخته ام انسان بزرگ در اندوه آن چه ندارد فرو نمی رود،بلکه از آن چه دارد لذت می برد. آموخته ام که اگر نمی توانم ستاره باشم،لزومی ندارد ابر باشم. آموخته ام که ایمان یعنی خواستن بدون انصراف و توکل بدون انقطاع. آموخته ام وظیفه سبب می شود تا کارها را به خوبی انجام دهم،اما عشق کمک می کند تا آن ها را به زیبایی انجام دهم. آموخته ام آینده مکانی نیست که به آن جا می روم بلکه جایی ست که خود آن را به وجود می آورم. آموخته ام همیشه آخرین کار من،بهترین کارم باشد

 
 



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87/11/2 توسط هادی شکاری
<      1   2   3   4   5      >
درباره وبلاگ

هادی شکاری

www.zohor_63_k@yahoo.com
bahar 20